خدا گفت در ملکوت من همیشه جای برای تو هست پس تا دیر نشده بیا!

داستان کوتاه ولی زیبا در مورد یک گنجشک که با خدا درد دل میکنه.

گنجیشک کنج آشیانه اش تنها نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟

گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست پس تا دیر نشده، بیا !

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود.

پس عزیزان که گاهی تنها میمونن و فکر میکنن که هیچکی دیگه یه یاد اونا نیست همیشه یه چیز رو به خاطر داشته باشید که انسان هیچ وقت نمیتونه تنها باشه.در سخترین شرایط زندگی اگه هیچ کی کمکت نکرد یه سمت او(خدا)رو بگردون و باهاش مشکلتو در میان بزار بهتون قول میدم که از این حالت برای همیشه نجات پیدا میکنی.